دلتنگی های یک غریبه درغربت

ساخت وبلاگ
شعر اول از کاظم بهمنی:  پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم داشتم یک عصر بر می‌گشتم از عبدالعظیم ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم! زل زدی در آینه اما مرا نشناختی این منم که روزگارم کرده با پیری گریم رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم:" یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم: "سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم" شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز: "با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم" گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم   شعر دوم :جوابیه شاعری ناشناس بر شعر کاظم بهمنی:  در کناری منتظر بودم حدودا پنج و نیم تا که پیچیدی به چپ، آرام گفتم: «مستقیم» زل زدی در آینه، دیدم، به جا آوردمت یادم آمدم روزگاری را که رفتی با نسیم رادیو را باز کردی تا سکوتت نشکند دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : شعری از کاظم بهمنی,شعر از کاظم بهمنی,شعری زیبا از کاظم بهمنی, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 30 آبان 1395 ساعت: 0:14

بعضي درد ها را بايد در صندوقچه ای گذاشت و درش را بست، تا سال ها بعد بازمانده هايتصندوقچه را باز كنند و دردهايت را "شايد" اشك بريزند براي بعضي از درد ها بايد آلبوم عكسي خريد تا سال ها بعد بازمانده هايت آن را آلبوم قديمي آقاجون يا مادر جون خطاب كنند و درد هايت را "شايد" اشك بريزند انگار اين "بعضي دردها" را درماني نيست ! آن ها ناميرا هستند آن ها تمامي ندارند مي شود تا ابد از آن ها گفت تا ابد برايشان اشك ريخت تا ابد از وجودشان دلتنگ شد تا ابد از وجودشان حسرت خورد تا ابد از وجودشان... آه كشيد ، تنگي نفس گرفت، داغ شد و گاهي از وجودشان یخ کرد. پی نوشت : بعضی از درد ها را باید "راز" داشت تا روزی بازمانده ایی عزیز آن را کشف کند و برای دیر فهمیدنش "شاید " اشک بریزد. دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : بعضی دردها مثل خوره,بعضی دردها,بعضی دردها را نباید گفت, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 116 تاريخ : يکشنبه 30 آبان 1395 ساعت: 0:14

امروز 26 آبان ،وقتی کاملا کلافه از سرکار به خونه برگشتم، وقتی طبق معمول از شدت بی حوصلگی به نوشتن و چک کردن وبلاگم پناه آوردم یه نظر از استاد تنیسم به من یه انرژی وصف نشدنی داد، برای یه لحظه احساس کردم که  تو این روزگاری که فصل به فصل رنگ عوض میکنه و هیچ چیزیش ماندگار نیست، خیلی خوشبخت بودم  که در غریبانه ترین برهه از زندگیم با کسی آشنا شدم که مرا وادار به اندیشیدن کرد. مردی حدود چهل ساله  با موهای جوگندمی و لبخندی همیشگی، که چیدمان دندان هایش زیبایی لبخندش را دوچندان برابر میکرد، مردی که همیشه غروب های دلگیر چمران (دانشگاه محل تحصیلم) را با  باشگاه کوچک تنیس خود برایم قابل تحمل میکرد، مردی همیشه راکت به دست،  با هوش و حواسی کاملا دقیق و ذهنیاتی منظم ، که این نظم را از چیدمان وسایل ساده ی باشگاهش هم میشد فهمید، شخصی  که شاید  در ذهن گروهی به اسوه ی بیخیالی معروف باشد،اما به اعتقاد من استاد یکی از باخیال ترین و دلسوز ترین فرد در دنیای غریبانه اهوازم بود..یادم می آید اولین بار هنگامی ملاقاتش کردم که بنده در کنار صمیمی ترین دوستم(کیمیا) در گرمای طاقت فرسای اهواز در نزدیکی زمین تنیس در حال دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : ممنون استاد,ممنونم استاد, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 30 آبان 1395 ساعت: 0:14

  تو کجایی که برای دل ِ تو مست شدمسر از این خاک بر آورده ز نو هست شدم تو کجایی که ز بوی تن تو بود شدم با تو چون خانه یکی بود چنین عود شدم تو کجایی که من از هجر تو بیمار شدموز برای تن بیمار خودم دار شدم تو کجایی که غزل باز و غزل ساز شدمتا سحر با غزل و میکده دمساز شدم تو کجایی که من از بودن تو داد شدم در میان همه شاهان چو شه راد شدم تو کجایی که چنین مست و خراب تو شدم دل ِ من باده و من کوزه شراب تو شدم تو کجایی که منم عاشق پرواز شدم تا رسیدم به برت یکسره من راز شدم تو کجایی که به خود من غل و زنجیر شدمبه فریبایی دنیای تو نخجیر شدم...... دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 19:59

به نام خدا امروز یکشنبه 16 آبان  تا دیروز پاییز هنوز بارانش را رو نکروه بود و چشمانم به اسمان بود و دلم گره خورده بود به دعا " خدایا فرجی کن "  برخلاف همیشه این بار دعایم زود به فرج رسید و امروز اولین باران پاییزی بارید، غصه هایم را با خود برد و حال دلم را خوب کرد. باران برای من فقط باران نیست صدای هر قطره اش مرا به فکر فرو میبرد ، داشته هایم را یادآوری میکند و احوال دلم را دگرگون می سازد و مرا  وادار میکند به عرض سپاس.  خداروسپاس  خدارو سپاس خدارو سپاس که من مادری دارم که به حد بینهایت ساده دل است و حضورش باعث آرامش دل و تسکین روح و روانم میشود، خدای را سپاس دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : اولین باران پاییزی,اولین باران پاییزی در شیراز,اولین باران پاییزی تهران,اولین باران پاییزی مبارک,اولین باران پاییزی در تهران,اولین بارون پاییزی,اولین باران پاییز,اولين بارون پاييزي,اولین بارون پاییز,فیلم اولین باران پاییزی, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 149 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 19:58

از  قـافلـه جــا مــانـدم درست سال ها پیش، جـــــا مـاندم...   زندانی این روزگار زشت شدم... روزگاری که نه از جنس مـــن است نه از بـــرای من... چه رسمیست دنیــا! از گردشش می نالـیم و می نـــالـیم و روز زمین گیر شدنمان را جشن میگیریم!   نمیدانم... قلمم زیر بار دردها ترک برداشته... کمرم خم شده!... با این حال هنوز هم به دوست لبخند میدهم   22 سالگی ام  تمام شد  امروز آغاز 23 مین سالگرد غربت نشینی ام هست.... به رسم عادت...   تولـــــــــــدم مبــــــارک دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : تولدم مبارک,تولدم مبارک نیست,تولدم مبارک عکس,تولدم مبارک غمگین,تولدم مبارک به انگلیسی,تولدم مبارک شعر,تولدم مبارک متن,تولدم مبارک اس ام اس,تولدت مبارک,تولدت مبارک عشقم, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 165 تاريخ : يکشنبه 16 آبان 1395 ساعت: 7:05

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ….ا تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صد دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : داستان عشق یک مادر,داستان عشق یک مادر,تصاویر, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 129 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 0:34